فتوبلاگ پرپروک

عکس‌های روح‌اله بلوچی

فتوبلاگ پرپروک

عکس‌های روح‌اله بلوچی

نظرات 33 + ارسال نظر
رحیمیان دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 17:28 http://rahimian.blogsky.com

علیک سلام

کسی منو دوست نداره دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 17:42 http://www.keleng.blogfa.com

سلام . نکن این همون چرخ بالیه که رضوانی توش بود

حسن مهریزی دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 18:01 http://www.parparook.blogsky.com

عاقبت داداشم اومد

نیک خو دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:13 http://www.nikkhoo.blogfa.com

سلام عکس جونی اتزدن توی وبلاگ خو یه عکس مال روز یکشنبه هن که رضوانی تو همی بالگرد هستره

نه تصور نمیکنم
این عکسو من سال ۸۴ گرفتم

پوریا دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:40 http://photoblog.aksnevesht.com/

ترکیبندی جالبی داره...

آزاده سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:19 http://azadehnozad.blogfa.com

چه عکس عجیبی!!!!!

آزاده سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:21 http://azadehnozad.blogfa.com

از عکست عجیب تر ..تمیزی سنسور دوربینته.دوربین من وحشتناک کثیفه.

هادی جعفرزاده سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:58 http://hadij1985.blogfa.com/

یه شکار دیگه از آسمون بالای سر دریا
چرا برای عکسهات اسم انتخاب نمیکنی روح الله جان؟!

نغمه سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:50 http://naghmehdanesh.persianblog.ir

کادر پایین عکس دست کاری شده؟

ممنون از شما که اینجا اومدین
نه

لاتیدان سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:14

((هرکجاهستم
باشم
آسمان مال من است))

بنیامین سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:38 http://posbastaki.blogsky.com

عکس قشنگیه
می شه به مبحث اسلام و جنگ و دغدغه های دنیای امروز که اسلام درگیرشه اشاره کنه

ولی به نظر من راستای خطوط حاشیه مسجد
با راستای افق ناهمخوانی داره

نمی دونم شاید من بد متوجه شدم ...
در حاشیه قرار گ رفتن دو تصویر و شکار این لحظه عالیه ...

در ضمن می خوام یه دوربین بخرم به مشخصات زیر خوشحال می شم راهنماییم کنید ...
CANON EOS 400D

دوربین خوبیه
کلا دوربینهای سری EOS دوربینهای خوبی هستند .

آریان سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 13:22 http://shureparvaz.blogfa.com

سلام. شکار لحظه ای خوبی داشتی ولی عکس مفهوم خاصی نداره

بدیس سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 13:26 http://aask.blogsky.com/

سلام شکار خیلی خوبیه موفق باشی

ممنون از شما منم شما رو تو لینکم گذاشتم

رضا سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:52 http://arkadash.aminus3.com

کادر بندی جالبیه. موفق باشین.

دمدمی چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 05:59 http://daam.blogsky.com/

عجب کمانی انداختی رفیق! کمتر شکارچی ای چنین تواند کرد.

مسعود میرزایی چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:11

راست کادرسنگینی میکنه واین بخاطرپره های بالگرده و کج بودن مناره مسجداینوتشدیدش کرده.

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 http://4130.blogfa.com

عجب........................

کهره چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:00

منم امدم یه سری به زنم برم .دوست دارم بنویسم ولی نمیدونم چی .به هرحال داغ کردم وگیجیم .بغضم اشکم رو تا لب مرز چشمام میاره وبرمیگرده انگار یکی داره بهش میگه نرو .

جغد بندری چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:16 http://halhalok.blogsky.com/

آسمون کجن . درود

انبا میناب پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:05 http://www.ambaminow.blogfa.com

سلام و خسته نباشید
جالبه مثه همیشه..

با مطلبی از استاد بزرگوار قنبر راستگو به روزم
منتظر قدم های گرمتون هستم

آرزوی موفیقت و شادکامی روز افزون

حیدر طالشی پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:42

آسمون کجن

پیر پولدار پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:48

نکن این همون چرخ بالیه که حیدری توش بود

موز بوداده پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:52

سلام عکس جالبیه
راستی پیرمرد نان به دست تو فکر چیه
اون یکیه دست از پا درازتر از نونوایی برمیگرده
کوره آخر بود بهش نون نرسید
بیچاره پیرمرد!
اما در مورد ادیت عکس
شخصا مث شما معتقدم ادیت نباید به حدی برسه که به چشم بیاد
ولی درمورد این عکس و عکس پست قبلی چون عکس در خدمت متن بود و نه متن در خدمت عکس دست به ادیت فانتزی زدم تا حس متنو منتقل کنم. فکر کنم که شما هم با من هم نظر باشید که عکس حرم با آسمان کاملا سیاه یا عکس محله قدیمی که نزدیکای ظهر گرفته شده نتونه حس مناسب رو منتقل کنه
یا علی

یار پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:54




برگ نخست
دریافت فایل
تالار گفتگو
صفحه شخصی

ورود or عضویت پنج شنبه 22 آذر 1386

Hormozgani: انجمنهای گفتگو







پرسشهای متداول
جستجو
لیست اعضا
گروههای کاربران
مدیران سایت
درجات
مشخصات فردی
ورود
پیامهای خصوصی

فهرست MySite.com » ب- داستان


داستان کوتاه رفتن به صفحه 1, 2 بعدی
مشاهده موضوع قبلی :: مشاهده موضوع بعدی
نویسنده پیام
dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:01 عنوان: داستان کوتاه

--------------------------------------------------------------------------------

دوستان عزیز داستان هاى زیبا و کوتاهى رو که دارید میتونید اینجا بذارید
_________________
...عاقبت خانه خراب دل دیوانه شدم ...



بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:04 عنوان: تا میتونى دلى رو بدست بیار که دل شکستن هنر نیست

--------------------------------------------------------------------------------

روزی پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به سمت دیوار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می دانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند...

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:08 عنوان: دل به دنیا در نبندد هوشیار

--------------------------------------------------------------------------------

[B]گویند:پس از مرگ بوذرجمهر دیدند نُه کلمه بر کمربندش نوشته‌است:

۱-اگر خــدا کفیــــــل روزی است٬غصـــه برای چه؟

۲-اگر رزق تقسیــــــــم شده٬حــــــــرص برای چه؟

۳-اگر دنیا فریبنـــــــــــــده است٬اعتمــاد به آن چرا؟

۴-اگر بهشت حــق است٬کارنکـــــــــردن برای چه؟

۵-اگر قبر حق است٬ساختمان محکــــــم برای چه؟

۶-اگر جهنــم حــق است٬این همه خنـده برای چه؟

۷-اگر حساب حــــق است٬جمـــــــــــــع مال چرا؟

۸-اگر قیامتــــــــی هست٬بی‌تابی نکــــــردن چرا؟

۹-اگر شیطان دشمن انسان است٬پیروی از او چرا؟
(کشکول منتظری)[/B]

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:11 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

دو دوست در بیابانی در حرکت بودند.در میانه راه بر سر موضوغی به مشاجره پرداختند.

در این میان یکی از آن دو دوست بر صورت دیگری سیلی زد.

آنکه بر صورتش سیلی خورده بود ناراحت شد.اما چیزی نگفت تنها بر روی شن ها نوشت.

"امروز بهترین دوستم بر صورتم سیلی زد"

آنها به رفتن ادامه دادند.تا به یک واحه رسیدندوتصمیم گرفتند تنی به آب بزنند.

آنکه صورتش سیلی خورده بود به درون آب پرید .اما نزدیک بود که غرق شود.

دوستش فوری خود را در آب پرتاب کرد و او را نجات داد.وقتی از آب بیرون آمدند.

آنکه نجات یافته بود.بر روی سنگی حک کرد.

"امروز بهترین دوستم زندگی ام را نجات داد"

دوستش از او پرسید:چرا وقتی تو را ناراحت کردم بر شن ها نوشتی اما این بار که زندگیت را نجات دادم بر سنگ؟

او در جواب گفت:وقتی کسی ما می رنجاند باید آنرا بر شن نوشت تا بادهای بخشش و گذشت آن را پراکنده و پاک سازد.

اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید بر سنگی حک کنیم.تا هیچ بادی نتواند آنرا پاک کند.
"یاد بگیریم دردهایمان را بر روی شن بنویسیم وشادیهایمان را بر سنگ حک کنیم."

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:14 عنوان: عمو سبزى فروش!....بله.

--------------------------------------------------------------------------------

[B]سبزی‌فروش ملی


داستانی که در زیر نقل می‌شود ، مربوط به دانشجویان ایرانی است که در دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد :


«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌‌کردیم . روزی رییس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه‌ی دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراتور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند . ما بهانه آوردیم که عده‌مان کم است . گفت : «اهمیت ندارد ، از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌‌کند و همان یک نفر ، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند .»


چاره‌ای نداشتیم . همه‌ی ایرانی‌‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم ، و اگر هم داریم ، ما به‌یاد نداریم . پس چه باید کرد ؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم . به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت : این‌ها که فارسی نمی‌‌دانند ، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوییم همین سرود ملی ما است . کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند .


اشعار مختلفی را که از سعدی و حافظ می‌‌دانستیم ، با هم تبادل کردیم ، اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌‌شد به‌صورت سرود خواند . بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم : بچه‌ها ، عمو سبزی‌‌فروش را همه بلدید ؟ گفتند : آری . گفتم : هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه . بچه‌ها گفتند : آخر عمو سبزی‌‌فروش که سرود نمی‌‌شود . گفتم : بچه‌ها گوش کنید ! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم : «عمو سبزی‌‌فروش ... بله . سبزی کم‌فروش ... بله . سبزی خوب داری ؟ ... بله .» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیه‌ی شعر روی کلمه‌ی «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌‌خواندیم . همه‌ی شعر را نمی‌‌دانستیم . با توافق هم‌دیگر ، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد :


عمو سبزی‌‌فروش ! ... بله . سبزی کم‌فروش ! ... بله .

سبزی خوب داری ؟ ... بله . خیلی خوب داری ؟ ... بله .

عمو سبزی‌‌فروش ! ... بله . سیب کالک داری ؟ ... بله . زال‌زالک داری ؟ ... بله .

عمو سبزی‌‌فروش ! ... بله . سبزیت باریکه ؟ ... بله . شب‌هات تاریکه ؟ ... بله .

عمو سبزی‌‌فروش ! ... بله . من ترب می‌خوام ... بله . تو رو یه ربع می‌خوام ... بله .

عمو سبزی‌فروش ! ... بله . سبزیت گل داره ؟ ... بله . درددل داره ؟ ... بله .

عمو سبزی‌فروش ! ... بله . من نعنا می‌خوام ! ... بله . تو رو تنها می‌خوام ! ... بله .

این را چند بار تمرین کردیم . روز رژه ، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراتور آلمان ، «عمو سبزی‌‌فروش» خوانان رژه رفتیم . پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند . از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما هم‌صدا شدند ، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراتور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت .»[/B]

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

Omid
مدیر سایت



عضو شده در: 2 تیر 1385
پست: 69
محل سکونت: جزیره قشم


Points: 998
تاریخ: دوشنبه 11 دی 1385 - 21:30 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

مرسی وقعا مطالب جالبی دارید دستتون درد نکنه منتظر مطالب بعدی شما هستیم

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: سه‌شنبه 12 دی 1385 - 01:03 عنوان: توکلت همیشه به خدا باشه!!!

--------------------------------------------------------------------------------

طناب )
داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید.
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: سه‌شنبه 12 دی 1385 - 21:07 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید:"برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی" .
مرد پاسخ داد:"این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم" .
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
_________________
...عاقبت خانه خراب دل دیوانه شدم ...



بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

dokhtar_bandari
عضو رسمی



عضو شده در: 10 دی 1385
پست: 496
محل سکونت: QA


Points: 534
تاریخ: سه‌شنبه 12 دی 1385 - 21:10 عنوان: امیدوارى...

--------------------------------------------------------------------------------

در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی خطرناکی بستری بود. اما دومی باید بیماریش طوری بود که اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.



پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،اما تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.......

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

roshina
عضو رسمی



عضو شده در: 16 آذر 1385
پست: 291
محل سکونت: بندرعباس


Points: 343
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 03:43 عنوان: من سیگار می کشیدم،اونم داشت عاشق می شد!

--------------------------------------------------------------------------------


من سیگار می کشیدم،اونم داشت عاشق می شد.ما به هم قول ازدواج داده بودیم.همون اولش شرط کردیم باهم صادق باشیم.یه روز برگشت و بهم گفت دیگه دوس نداره من سیگار بکشم،منم قول دادم که بزارمش کنار اما نتونستم،نشد،نمیدونم...
بعضی وقتا بین نتونستم و نشد فرقی نیست ولی اگه پای محاکمه در میون باشه باید خیلی دقیق از کلمات استفاده کرد مخصوصا اگه دادگاه شخصی باشه و خودت برپا کرده باشیش وهمتون می دونین که کافیه آدم فقط یک بار توی این دادگاه محکوم بشه تا برای همیشه یه محکوم باقی بمونه.همه چیز بعد از اون قول لعنتی شروع شد،من سیگار می کشیدم و کم کم به کارهاش شک می کردم.پیش خودم فکر می کردم حالا که من سیگار می کشم حتما اونم داره یه کارایی می کنه،چون هیچ چیزی فرق نکرده بود من دوسش داشتم همونقدر که قبل قول دادن دوسش داشتم،حتی بیشتر.
اما من که میدونستم دارم دروغ میگم.هر روز،روزی چند بار،اما چیزی تغییر نکرده بود،شما هم اگه باشید به این آرامش شک می کنید،به خودتون،به عشقتون،به احساساتتون،به کلماتتون،به همه چیز شک می کنید،به همه چیز...
من هر روز بیشتر پاپیش می شدم و سوال و جوابش میکردم،ولی بدون اینکه جواباش آرومم کنه هر روز کلافه تر می شدم و آدم کلافه توی همچین مواقعی فقط یه چیز آرومش میکنه سیگار، سیگار پشت سیگار و این تبدیل شده بود به یه چرخه یه چرخه سرسام آور لعنتی.من سیگار می کشیدم که شک کنم،شک می کردم که کلافه بشم و کلافه می شدم که سیگار بکشم.عاشق سیگارام شدم و اون کم کم پشت هاله ای از دود کمرنگ و کمرنگ تر می شد ولی من توی خلسه های سیگارم معشوقه های باور نکردنی جدید می ساختم و عاشقشون می شدم،اما انگار متوجه شده باشه یه روز توی یکی از همون پکهای عمیق دود شد و رفت هوا.بعد خبرشو برام آوردن که بایه نفر که از قبل میشناخته ازدواج کرده.
حالا خیلی وقته که من سیگار می کشم،چون تنها چیزیه که از عشق برام مونده،من سیگار می کشم که زنده بمونم. فقط گاهی که سرفه می کنم یه نفر ته حلقم میزنه زیر گریه.

محمد گیلک
_________________
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

roshina
عضو رسمی



عضو شده در: 16 آذر 1385
پست: 291
محل سکونت: بندرعباس


Points: 343
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 03:50 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود وبسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :" کاش یک غذای حسابی باشد " اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ، چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد.او به هر کس که می رسید می گفت :"نوی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است "... مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت :" آقای موش برایت متاسفم .از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ،تله موش هم ربطی به من ندارد" میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلندی سر داد و گفت :" آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود" موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : " من که تا حالا ندیده ام گاوی توی تله موش بیفتد " او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد. سرانجام موش ناامید از همه جا به سوراخ خود برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مرزعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرد، موش نبود، بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود.همین که زن به تله موش نزدیک شد،مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فورا به بیمارستان رساند بعد از چند روز حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت .زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذائی مثل سوپ مرغ نیست " مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش مرغ در خانه پیچید. اما هر چه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد.بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد.تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا موش ، به تنهائی در مزرعه می گشت و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

mo1361s
عضو جدید



عضو شده در: 22 آبان 1385
پست: 30
محل سکونت: Milan


Points: 41
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 06:03 عنوان: یه خاطره

--------------------------------------------------------------------------------

هوا حسابی سرده . مثلا شب مهتابه ولی ماه چیزی جز یه شبه پشت مه نیست.تازه از مترو پیاده شدم.یه میدون بزرگ با سنگفرشهایی که مث خاطره کهنه شدن.از وسط میدون رد بشم زود تر میرسم.وارد میدون میشم مردمی که از کنارشون میگذرم گاهی شبیه لبخندن گاهی شبیه دشنام... بچه هایی هم هستن که دارن زیر نظر ماماناشون بازی میکنن و تو چشماشون یه سوال عجیب موج میزنه؛
....زندگی زندگی زندگی
چندتا پیرمرد هم هستن هر کدوم با یه عصا که رو نیمکت ها صف گرفتن . سکوت سکوت و فقط سکوت از چهرشون میریزه. به چی فکر میکنن غیر از گذشته ؟ کی میدونه
همه چیز مثل یه خوابه . شاید یه قصه . شاید هم یه کمدی تلخ... به هر حال من شاید کار مهمتری دارم . دنبال یه کافی نت میگردم . از اونا میگذرم . سنگفرشها و سیگارهایی که با سری سوخته تموم شدن و رو سنگفرش جا موندن .
یه فریاد دلخراش از طرف بچه ها میاد و ناتموم به گریه تبدیل میشه . یه مرد مسته که یک پاکت شراب ارزون قیمت رو داره سر میکشه بچه ها که دوباره سرگرم بازیشونن . مادرا که دارن پچ پچ میکنن و مرد مست با یه پالتو کثیف و پاره یه جوری بی حرکت ایستاده و داره شرابش رو میمکه انگار یه بچه شیر خواره سینه مادرش رو... چیزی به آخر میدون نمونده . فریادهای مرد مست ...گریه هاش ... فریادهاش .... انگار یه موسیقی شده که تو فضا یخ زده . از میدون گذشتم. باید بر گردم . کافی نت تعطیله .
یه فکر : واسه چی خودکشی نمیکنم ؟ نمیدونم شاید یه دلیل محکم واسه زندگی دارم . زنگ موبایلم . یه میسد کال خیلی عصبانی . دیر کردم. ولی این یک نشونست . آره یه نشونه که میگه واسه چی زنده ام . یکی رو دوست دارم. یه سوال : اون هم منو دوست داره ؟ مرد مست اینبار دیوانه وار داره میخنده و بچه ها که محو تماشاش شدن . پیرمردها تو سکوت موندن و مردمی که میگذرن ؛ گاهی مثل لبخند گاهی هم مثل دشنام ... یعنی من هم آرزومه دوستم داشته باشه ؟ فقط خنده های اون مست تو فضا مونده ...به مترو رسیدم
. یه میدون دیگه . یه کافی نت دیگه ...
من عجیبم یا زندگی؟
_________________
آنکه شب را بگذراند هدیه اش سپیده دم است

این مطلب آخرین بار توسط mo1361s در چهار‌شنبه 27 دی 1385 - 23:42 ، و در مجموع 1 بار ویرایش شده است.

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

BapGapoo
عضو جدید



عضو شده در: 3 تیر 1385
پست: 30
محل سکونت: بندرعباس


Points: 42
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 10:16 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

سلام عزیزان.خسته نباشید و خدا قوت

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

roshina
عضو رسمی



عضو شده در: 16 آذر 1385
پست: 291
محل سکونت: بندرعباس


Points: 343
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 20:53 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

سلام بپ گپوی عزیز /خوشحالم که اینجا می بینمت /بپ گو اتناوا بی ما کصه بگی ؟از همو کصهون خاش گذشته ؟جدا خوشحالمون می کنی .
_________________
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]

BapGapoo
عضو جدید



عضو شده در: 3 تیر 1385
پست: 30
محل سکونت: بندرعباس


Points: 42
تاریخ: پنج‌شنبه 14 دی 1385 - 21:19 عنوان:

--------------------------------------------------------------------------------

salam roshinaye gerami,,khobi shoma,,chashm roshina,,ghesa ham agam ,,vali aval shoma berey bey bap yeta kalyon chagh koni ta me ham bey shoma yeta ghesa amada bokonom

بازگشت به بالای صفحه [وضعیت کاربر:آفلاین]


نمایش پستها: تمام پستها1 روز7 روز2 هفته1 ماه3 ماه6 ماه1 سال قدیمی ترین در ابتداجدیدترین در ابتدا


فهرست MySite.com » ب- داستان تمام زمانها بر حسب GMT + 10 Hours می‌باشند
رفتن به صفحه 1, 2 بعدی
صفحه 1 از 2


پرش به: انتخاب بخش هرمزگان----------------معرفی سایت ها و وبلاگ های هرمزگانی ادبیات----------------الف- شعرب- داستانج- گوناگون هنرهای زیبا----------------الف- نقاشی و طراحیب- عکاسیج- هنرهای تجسمید- آشپزی انتقادات ، پیشنهادات ، طرح مشکلات----------------انتقادات ، پیشنهادات ، طرح مشکلات گفتگوی آزاد----------------گفتگوی آزاد موسیقی----------------موسیقی پزشکی و روانشناسی----------------پزشکی و روانشناسی دانش رایانه و تکنولوژی----------------دانش رایانه و تکنولوژی

شما نمی توانید در این بخش موضوع جدید پست کنید
شما نمی توانید در این بخش به موضوعها پاسخ دهید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش ویرایش کنید
شما نمی توانید موضوع های خودتان را در این بخش حذف کنید
شما نمی توانید در این بخش رای دهید
شما نمیتوانید به نوشته های خود فایلی پیوست نمایید
شما نمیتوانید فایلهای پیوست این انجمن را دریافت نمایید




Powered by phpBB © 2001 phpBB Group
قالب فارسی شده توسط ایران یاد

INP-Nuke Copyright © 2005 IranNuke Premium









Forums ©

(این سایت وابسته به هیچ گروه یا سازمانی نمی باشد)
(کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است)
PHP-Nuke © 2004 by Francisco Burzi
INP-Nuke Copyright © 2005 IranNuke Premium

مدت زمان ایجاد صفحه : 0.27 ثانیه


وحدانی پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 http://goranaz.blogsky.com

سلام دوست عزیز
عجب لحظه ای رو شکار کردی
اما استفاده از لنز واید تصویر ر و دچار اوعجاج کرده
و محل قرار گیری عناصر در کنج و نقاط غیر طلایی یه کم عکس رو نا متعادل حس میکنم
فکر کنم بهترین تصمیم رو تو اون لحظه گرفتی
ممنون از ارسال زیبات
سر بزن

بنگرى پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 15:00 http://www.bangeree.blogsky.com

سلام
زیباست .....اما چرا این همه فاصله .... کاش از یک زاویه ای دیگه می گرفتی بهتر میشد...
موفق باشید

سیدجلال پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 23:47 http://kolger.blogsky.com

سلام
اگه راستی بگم ناراحت نابی؟

محسن مریدی : کارنجک جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 17:22 http://www.photo.karenjak.com/

سلام
بالاخره بعد از تلاشهای بسیار فتوبلاگ جدید من راه اندازی شد. منتظر نظر شما دوست عزیز هستم.
سلام
http://www.photo.karenjak.com/

Nader Kohansal جمعه 23 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 18:34 http://www.nakopix.com

بسیار جالب و دینامیک با کادری نا متعارف اما در خور.
موفق باشید.

کسی منو دوست نداره شنبه 24 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:35 http://www.keleng.blogfa.com

دوباره سلام

عاطفه یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:37

من از عکاسی سر رشته ندارم اینه که به خودم اجازه نمی دم اظهار نظر کنم فقط برای شما و همه ی بچه هرمزگانی های عکاسمون ارزوی موفقیت دارم

مرسی از حضور شما عاطفه خانم

سیناسایبانی یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:29 http://www.sina-s.blogsky.com

سلام
خسته نباشید استاد بسیار جالب بود.

Cidessenak پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 12:47 http://blogcz.top/cellinea/

Acai Berry - How Come Acai Berry Supplement Great You?
Is employs a powerful certified organic? There are many copycat companies now that are creating products which have low in quality and use one of the most beneficial process of extracting the juice from berries.

Most that are wary of their bodies know the health benefits of acai berry products.
They have been used for hundreds of years in South america by ancient medicine adult.
The people in the Improve just started using Acai in advertise couple of years, due to several endorsements from megastars.

Acai fruit drink is analogous to acai fruit juice except it contains less in the fruit.
It's generally include a product which more filtered water content than juice, and may hold added ingredients like sugar or corn syrup.

Acai Capsules are an incredibly concentrated capsule or pill that usually packed significant vitamins nutrients along with the acai fruit itself.
Some of the additional nutrients include Phosphorus, Calcium, Potassium and valuable essential including Omega 6 and Omega some.
Acai capsules are extremely easy efficient into daily daily practice.
For these reasons several different ingredients are which are coming out way making use of Acai from a an acai weight loss program.

The Amazonian fruit can be a strong defense again health factors that nearly all us suffer from and can be why its popularity has expanded so good.
Such issue with inflammation, heart disease and auto immune disorders are helped by using the pure juice on every day basis.
It is also full of vitamin E among other vitamins that aid in the look and feel on the skin.

Having more energy will make a powerful impact on his or her way you live your days.
When you feel sluggish and exhausted at the end of your day, given out thing surplus to do is go to the gym or suffer through a grueling workout normal.
You need energy to drop pounds - there's no way around it.
An acai berry supplement is much like a jolt to power level - and a good one additionally.
You won't in order to be put develop the jitters that other weight loss supplements cause that mean that you are feel much like your heart is about to explode.

ORAC (oxygen Radical Absorbance Capacity) score of acai berries is 167.
It efficacy in relation to anti oxidants can be gauged using the fact that blue berry's ORAC score is 32 and that Apple is 14.

If it is not necessary the luxury of working out all day, every day, you reason to focus on what's happening inside your system to get you the results you require.
The best place to start is enhance your metabolism as up to possible.
The metabolism burns away fat you have in one's body.
When you have a pokey metabolism, fat that one's body takes was usually saved and builds up, an individual the extra pounds that you'll rather not have access to. [url=http://blogfi.top/femmax/]http://blogfi.top/femmax/[/url]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد